ستاره

زیبا گفت: بجای کوچک کردن و تحقیر، انسانها را بزرگ کن.

هرچه می اندیشیدم، هرچه در دور و اطرافم جستجو می کردم، هیچ کس را نمی توانستم تصور کنم. ایراد از من نبود. دیگر انسانی وجود نداشت. دیگر در این مخروبه چیزی برای بزرگ کردن وجود ندارد.

ولی بازهم دست از تلاش برنداشتم. با این اعتقاد که هر اصلی قطعا یک استثنا دارد، به جستجو ادامه دادم. در شبی تاریک، که ظلمات آن، تشخیص باز بودن یا بسته بودن چشم را از هر پرسه زنی می گرفت، ستاره ای دیدم. ستاره ای که در زیادی ابرها پنهان شده بود.

یافتم.

آن ستاره به  کسی تعلق داشت که با وجود فداکاری های بسیار، با وجود آن همه دلسوزی و خون دل خوردن برای این مردم و مملکت، کنج عزلت گزیده بود و بجای گله و شکایت و افشا کردن آنچه عوام نمی دانند، سکوت اختیار کرده بود. سکوتی به سبزی سکوت پیشوایش علی در آن خفقان جاهلیت

آخر چرا؟ چرا باید اینچنین باشد؟ بخدا در برابر اینهمه کثافت کاری سکوت سخت است و از هیچ بنده ای جز مسلمانان و مومنان ناب محمدی بر نمی آید.

او خاتمی است که در این ظلمات به سان یک ستاره است...!

تیغ!

تیغ، تیر، خون...

این سه چیست؟ ما را بیاد چه می اندازد؟ چه خاطراتی را زنده می کند؟ چه حوادثی را در ذهن ما دوباره می سازد؟

قریب به 30 سال پیش بود!!! اذهان مردم، سخت درگیر شکنجه های حکومت، مجازاتهای سنگین، بی بند و باریهای کوچه و خیابان و و و و و و ...

تا قبل از این همه او را نظرکرده رضا(ع) می دانستند، همه او را حاکمی دوستدار مردم و حکومت تلقی می کردند، همه او را دوست داشتند چون احساس می کردند که دوستشان دارد...!

اگر کسی مجازات می شد، اگر کسی در زندانها شکنجه می شد، همه می گفتند: حقشان است. حتما به شاه بدی کرده اند؛ حتما برای حکومت و ملت مشکلی را بوجود آورده اند که اینگونه شاه ما را غضبناک کرده است!!!

اما حقیقت چیز دیگری بود...

مدتی گذشت. مردم به بی عدالتی های حکومت پی بردند، به کثافت کاری های دستگاه حکومت اشراف پیدا کردند. خونشان به جوش آمد و آنچه نباید اتفاق می افتاد، اتفاق افتاد...!

انقلاب...!

واژه ای بی معنا. ساده ترین راه، اما بدترین...

نمی دانم که پدران ما چه فکری کردند، چه در ذهن خود داشتند. اما می دانم که فقط تقلید کردند. چشمان خود را بستند و حکومت را از دست یک خائن گرفتند و بدست دیگری دادند. اینان نمی دانستند حکومتی که تنها بر مذهب و عقاید خشک و بی پایه و اساس استوار باشد، چه خواهد شد.

ابتدا خرسند از آزادی...!!! چند روزی غرق در احساس شادمانی.... . به آنها وعده زیبا زیستن داده شده بود. همه چیز قرار بود مجانی باشد، آب، برق ...

همه خیال کردند اگر جمهوری اسلامی آید، حتما هر ماه در خانه ما را می زنند و مبلغی را ماهیانه بابت سودی که از فروش نفت بدست می آید را کف دستمان می گذارند...!!!

اما چه فکر می کردند و چه شد...

ابتدا اسلام را به میان آوردند.

دستور دادند که همه بانوان، روسری بر سر کنند... مدتی گذشت... از طرف آقا دستور رسید که مانتوهای خانمها باید نشان دهنده اسلامی بودن این حکومت باشد." مانتو، فقط به رنگ مشکی، طوسی، سرمه ای و قهوه ای!!! "

هنوز هم عده ای خوشحال بودند. اما تعدادی نه خیلی کم، بهت زده از فعالیت اینان...!

...

...

اکنون سالها از این ماجرا می گذرد. مردم کم کم همان افکاری که 30 سال پیش در ذهن خود داشتند را مرور می کنند. حکومت را با حکومت مقایسه می کنند و هیچ برتری نمی بینند. در سطح ساده گویند: هیچ چیزمان که مجانی نشد به کنار، زندگیمان را هم خراب کردند. و در سطح بالا، انتقاد منتقدان آگاه را می بینیم که می گویند: افتضاحات این دولت و حکومت را تا چندین سال هم نمی توان جبران کرد.

مردم بار دیگر متوجه شدند که حکومت به فکرشان نیست. متوجه شدند که نه تنها مملکت از استبداد تهی نشد، بلکه مخالفت با استبداد کنونی، مخالفت با اسلام تلقی می شود!

دیگر تمام شد...

استبداد بر جای نمی ماند...!!!